* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * ** * * * * * * * * * حکایت قطره و سنگ دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگترمی دهند اما دو تکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند. پس هرچه سخت تر و قالبی تر باشیم فهم دیگران برایمان مشکل تر و در نتیجه امکان بزرگ تر شدن مان نیز کاهش می یابد. آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،به مراتب سرسخت تر و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است. سنگ پشت اولین مانع جدی می ایستداما آب، راه خود را به سمت دریا می یابد. در زندگی، معنای واقعی سرسختی،استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جست وجو کرد؛گاهی لازم است کوتاه بیایی… گاهی نمی توان بخشید و گذشت…اما می توان چشمان را بست و عبور کرد. گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری… پس گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * ** * * * * * * * * * ماجرای قهر کردن گنجشک با خدا روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم کهغصه‌هایش را می‌شنود و یگانهقلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ایاز درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: "لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقعچه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟" و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایشملکوت خدا را پر کرد.* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * ** * * * * * * * * * بيچاره دخترا بيچاره دخترا اگه خوشگل باشن مي گن عجب جيگريه! اگه زشت باشن مي گن کي اينو مي گيره! اگه تپل باشن مي گن چه گوشتيه! اگه لاغر باشن مي گن چه مردنيه! اگه مودبانه حرف بزنن مي گن چهلفظ قلم حرف مي زنه! اگه رک و راست باشن مي گن چه بي حياست! اگه يه خورده فکر کنن مي گن چقدر ناز مي کنه! اگه سري جواب بدن مي گن منتظر بود! اگه تند راه برن مي گن داره مي ره سر قرار! اگه اروم راه برن مي گن اومده بيرون دور بزنه ول بگرده! اگه با تلفن کارتي حرف بزنن مي گن با دوست پسرشه! اگه خواستگارو رد کنه مي گن يکي رو زير سر داره! اگه حرف شوهرو پيش بکشه مي گن سر و گوشش مي جنبه ! اگه به خودش برسه مي گن دلش شوهر مي خواد مي خواد جلب توجه کنه ! اگه............چکار کنه بميره خوبه؟* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * ** * * * * * * * * * عاشق ديوونه اگه غمگين باشم دليل اين غم تويي اگه خنده رولبام موج بزنه درياي مواجم تويي اگه اشك ازروگونه هام چكه كنه ابربهاري تويي اگه توخواب باشم بدون توروخواب مي بينم اگه بيدار باشم مي خوام كنارتوباشم اگه تو جمع باشم حرف تورو پيش مي كشم اگه تنها باشم مي خوام به ياد توباشم اگه تمام زندگيمو به يادتومي گذرونم درعوض فقط از تويه چيزمي خوام مي خوام كه حس خوبتو راهي قلبمن كني مي خوام كه توي شاديات يه لحظه يادمن كني* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * ** * * * * * * * * * عقاب و مرغ(داستان) مردی تخم عقابی پیدا کردو ان را در لانه ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد.در تمام زندگیش،او همان کارهایی را انجام داد که مرغها میکردند،برای پیدا کردن کرمهاوحشرات،زمین را می کند و قدقد میکرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ،کمی در هواپرواز می کرد . سالها گذشت و عقاب پیر شد. روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام ،با یک حرکتناچیز بالهای طلاییش،برخلاف جریلن شدید باد پرواز میکرد. عقاب پیر، بهت زده پرسید:<<این کیست؟>>همسایه اش پاسخ داد:<<این عقاب است ــ سلطان پردگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم>>عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.زیرا فکر می کرد مرغ است.* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * ** * * * * * * * * *

برچسب ها:
داستان و رومان,

تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1391 | 1:36 | نویسنده : نظام اربابی |
  • گردشگری
  • گیره