ساحل و صدف مردي در کنار ساحل دور افتاده اي قدم مي زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي شود و چيزي را از روي زمين بر مي دارد و توي اقيانوس پرت مي کند. نزديک تر مي شود، مي بيند مردي بوميصدفهايي را که به ساحل مي افتددر آب مي اندازد. صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي خواهد بدانم چه مي کني؟ اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را تويآب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد. دوست من! حرف تو رامي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي کند؟ مرد بوميلبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: براي اين يکي اوضاع فرق کرد.

برچسب ها:
داستانک ساحل و صدف,

تاريخ : يکشنبه 17 دی 1391 | 4:07 | نویسنده : نظام اربابی |
  • گردشگری
  • گیره