تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1391 | 19:34 | نویسنده : نظام اربابی |
تاريخ : جمعه 29 دی 1391 | 19:38 | نویسنده : نظام اربابی |
تاريخ : جمعه 29 دی 1391 | 19:27 | نویسنده : نظام اربابی |
تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1391 | 20:35 | نویسنده : نظام اربابی |
تاريخ : سه شنبه 26 دی 1391 | 6:08 | نویسنده : نظام اربابی |
:

‏ ‏>داستان عاشقانه غمگين گل خشكيده داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذتببرید! ” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود . تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان، یکی از دوستان صمیمی ام بهتصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانیبود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و … در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خوابباشد . اما محسن از من مشتاق تر بود وبه قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد. محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت. هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد ! اما درست زمانی که چند روزی بهپایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت . انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود . باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا مناز شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . . آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیااو هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟! منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت!! محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم . برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد . آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام . مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد. هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسنبرای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی رویکادوش خون ریخته ، برای اینه کهموقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودشدور کنه . بعد نامه یی به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : ( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ) مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم . خون خشکیده ی روی آن بر سرمفریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید. مدتی بعد یک روز که از دانشگاهبر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد . _ سلام مژگان . . . خودش بود . محسن ، اما من جراتدیدنش را نداشتم . مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم . چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم ! مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت . _ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟ در حالی که به نفس نفس افتادهبودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم _ س . . . . سلام . . . _ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟ یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . . این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زورخودم را سر پا نگه داشته بودم . حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم . تا وقتی که از چلق و چلق عصایشفهمیدم که دارد میرود . آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود . وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم . نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند ! چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم . مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . . حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد . داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . . قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند . بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد. ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبودغیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد . به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . ( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چونتو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برایتو باشد . جلو رفتم و . . . بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتمنیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته . اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام کهمن با دیدن آن گل ، نه فقط بهخاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … ) گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشقدر نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست …. چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد. اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم. ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

09136137907:

09334276010................

رام اشک شهر اشکانیان.......

نظام اربابی پور:ا

عــــــاشــــــقــــــی بــــــد دردی:~تــــــنــــــهــــــا~

تــــــهــــــیــــــه کــــــنــــــنــــــد:یــــــک عاشــــــق

نظام اربابی پور=عــــــاشــــــق نــــــظــــــر



برچسب ها:
داستان عاشقانه غمگين گل خشكيده,

تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1391 | 20:54 | نویسنده : نظام اربابی |

آن سوی پنجره در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند . هر روز بعد از ظهر ، بيماري كهتختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد ، براي هم اتاقيش توصيف مي كرد .بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت . مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد مي گفت . اين پارك درياچه زيبايي داشت . مرغابي ها و قو ها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زيبايي به آن جا بخشيده بودند و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي شد. مرد ديگر كه نمي توانست آن ها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي مي كرد. روز ها و هفته ها سپري شد . يك روز صبح ، پرستاري كه برايحمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديدكه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند . مرد ديگر تقاضا كرد كه او را بهتخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد ، اتاق را ترك كرد . آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد . حالا ديگراو مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند . هنگامي كه از پنجره به بيروننگاه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شد مرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار ميكرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ؟ پرستار پاسخ داد : شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتينمي توانست اين ديوار را ببيند .‏ ‏



برچسب ها:
آن سوی پنجره,

تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1391 | 4:16 | نویسنده : نظام اربابی |
تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1391 | 20:58 | نویسنده : نظام اربابی |

با فرارسیدن روزهای سرد و افزایش سرماخوردگی در این فصول، شلغم ماده مفیدی است کهاز دیرباز برای رفع سرماخوردگی و مبارزه با آن استفاده می‌شود، بنابراین شلغم را پخته و به صورت داغ مصرف کنید. بخوردرمانی برای مبارزه با سرماخوردگی در فصول سرد سال از بهترین نوع بخورها می‌توانبه بخور اکالیپتوس اشاره کرد که موجب باز شدن منافذ بینی و رفع گرفتگی آنها می‌شود. در این بین درست کردن انواع دمنوش‌ها نیز مفید است به گونه‌ای که مصرف دمنوش آویشن، نعنا، پونه، شوید و عسل جهت پیشگیری و درمان سرماخوردگی و مصرف روزانه یک لیوان از این دمنوش برای جلوگیری از سرماخوردگی توصیه می‌شود. در این بین خیساندن انجیر و هلو برای رفع سرفه خشک در این فصل بسیار توصیه می‌شود.‏ ‏



برچسب ها:
مصرف دمنوش ها بهترين راه براي جلوگيري از سرما خوردگي,

تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1391 | 4:19 | نویسنده : نظام اربابی |

افزایش سن یکی از عوامل اصلی کاهش باروری و بروز ناباروری در زنان است. افزایش سن ازدواج: میزان باروری از سن 35 سالگی به بعد به سرعت کاهش پیدا می کند و بهترین زمان برای بارداری تا قبل از 30 سالگی است. در حال حاضر 15 تا 17 درصد از زوجین با مشکلات ناباروری مواجههستند: ‌هر چه سن بانوان در آغاز درمانهای ناباروری بیشتر باشد شانس موفقیت درمانی نیز کاهشپیدا می کند. استعمال دخانیات از جمله سیگار و قلیان از دیگر عوامل موثر در بروز ناباروری : سن باروری در ‌زنانی که استعمال دخانیات دارند 10 سال بیشتر می شود به طور مثال میزان باروری خانم 25 ساله ای که استعمال سیگار و قلیان دارد به اندازه یک خانم 35 ساله است. افزایش وزن از دیگر فاکتورهای موثر در بروز ناباروری زنان :‌ خانم هایی که وزن توده بدنی آنهابالاتر از 30 باشد احتمال ناباروری در آنها افزایش می یابد و در بیماران مراجعه کننده به منظور افزایش موفقیت در درمان ، توصیه می شود وزن خود را کاهش دهند. آرامش و دور بودن از محیط پر استرس در بانوان تحت درمان ناباروری شانس موفقیت در باروری را افزایش می دهد. می توان تماس با مواد شیمیایی ،عوامل محیطی، مصرف کنسرو و فست فودها، مصرف جگر، ماهی های موجود در آب های آلوده به سرب و جیوه را از دیگر عوامل موثراحتمالی در بروز ناباروری برشمرد.‏ ‏



برچسب ها:
افزایش سن عاملی موثر در بروز ناباروری بانوان است,

تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1391 | 4:20 | نویسنده : نظام اربابی |
  • گردشگری
  • گیره